این قصه تو رو یاد چه لحظهای انداخت؟
اولین بار می خواستم برم شمال . چون باید همه دنگ میدادن من هم چون سنم کم بود نمیبردنم داداشم گفت : بابا این بچه است هزینه نداره . یک نصف بشقاب غذا هم بیشتر نمیخوره . در میان راه اونقدر گرسنه بودم هی اصرار میکردم نگه دارید یک کیک یا بیسکوییت بخرم راننده هم گفت : تا شمال باید صبر کنی . بالاخره تا ساعت دو بعداز ظهر تو راه بودیم در کنار یک رود خانه اتراق کردیم نهار بخوریم . منم اونقدر گرسنه ام بود به جای یک بشقاب دو تا بشقاب خوردم اون راننده که مادر خرج هم شده بود به داداشم گفت: حاجی این کجاش بچه است؟ این به اندازه سه تا ما بزرگسالان داره غذا میخوره !!!
مواد لازم:
برنج . گوشت چرخ کرده. سیب زمینی زردچوبه پیاز . روغن
طرز تهیه:
اول گوشت چرخ کرده رو با زردچوبه و پیاز و روغن تفت میدهیم بعد با برنج دم کشیده مخلوط میکنیم و روی گاز میگذاریم تا مواد دم بکشند
کی بهت یاد داده؟
یاد نگرفتم
این قصه رو به چه کسی تقدیم میکنی؟
به مرحوم مادرم
این لحظهی بیتکرار با سون خوشمزهتره:

