Skip to main content

دلمه طلایی

نویسنده: سیران

این قصه تو رو یاد چه لحظه‌ای انداخت؟

شب یلدای های سنندج وحال واحوال ناب اون

مواد لازم:

پیاز سرخ شده.گوشت چرخ کرده.برنج.سبزی دلمه.کوجه.کلم.بادمجون.فلفل دلمه ای.برگ مو

طرز تهیه:

دلمه طلایی
چشمانش را مالید از روی تخت بلند شد و به بدنش کش و قوسی داد دست صورتش را شسته و نشسته پیش مادر رفت دو هفته ای بود برای آمدن یلدا لحظه شماری می کرد یلدا بود و خانه‌ی مادربزرگ و پیچیدن دلمه هایی که شام شب یلدا بود از مادر اجازه رفتن به خانه ی مادر بزرگ گرفت. مادر خندید.خودش را لوس کرد دلش می خواست انگشتری را که یادگار مادربزرگ بود شب یلدا توی دستش باشد مادر با همان خنده انگشتر را به او داد انگشتر جان مادر بود سارا از شادی روی پایش بند نبود چشم هایش برق می زد به اتاق رفت لباس کردی سورانی زیبایش را به تن کرد جلیقه ی قرمزش را روی آن پوشید چاره را دور گردنش سفت کرد و راه افتاد.نگاه مادر بدرقه اش کرد تمام راه چشم از انگشتر توی دستش برنداشت.
مادر بزرگ منتظرش بود. همدیگر را بوسیدند.انگار سالهاست دوراند مادربزرگ با قابلمه دلمه وسط اتاق نشست سارا آستین های سورانی را دور مچش پیچید و دست به کار شد به دست های مادربزرگ نگاه میکرد با چه ظرافتی دلمه ها را می پیچید می خواست مثل او باشد اما آستین های بلند لباس هنگام کار باید اسیر مچ های دست می شدند و او از این اسارت لباس خوشش نمی آمد عاشق زمان هایی بود که با آن آستین های بلند و قشنگ رها در دشت می دوید کار که تمام شد مادر بزرگ دیگ مسی را روی اجاق گذاشت شعله های دیگ را احاطه کردند سارا خودش را در آینه مرتب کرد. دست هایش را دراز کرد تا آستین ها رها شوند نبود، انگشتر در دستش نبود پیشانی اش خیس شد تمام خانه را گشت حتی زیر روفرشی ها را ،مادربزرگ سر نماز بود حیاط را وجب به وجب نگاه کرد اثری از انگشتر نبود ساعت نزدیک نه بود مهمان ها آمدند. خنده ها قطع نمی شدعمه عمو نوه‌ها. سارا هنوز انگشتر را پیدا نکرده بود تمام مدت دستش را پشت آستین های بلندش قایم می کرد و از چشم مادر دور می ماند. سفره را پهن کردن همه دور سفره نشستند سارا به سختی نفس می کشید دلمه ها توی بشقاب ها می رفت: چقدر خوشمزه!مادربزرگ مثل هر سال شده.مادربزرگ قربان صدقه ی همه می رفت و از سارا تعریف می کرد اما سارا صدای کسی را نمی شنید مادر بزرگ چند سرفه ی بلند کرد سارا به خودش آمد عمو به مادر بزرگ آب داد. شام که تمام شد نوبت فال بود سارا بغضش را به زور نگه داشته بود سینی چای را از آشپزخانه برداشت مادر بزرگ کنارش آمد: چایی بعد از دلمه ی طلایی می چسبد.🥰
(اول پیازروبا گوشت چرخ کرده خوب سرخ میکنیم بعد بهش سبزی رو اضافه کرده و در آخر سر بهش ادویه فلفل و زردچوبه پاپریکا ونمک رو اضافه میکنیم بعد قشنگ میپیچیم.)

کی بهت یاد داده؟

ازمادربزرگم

این قصه رو به چه کسی تقدیم می‌کنی؟

به مادربزرگ عزیزم روحشان شاد

این لحظه‌ی بی‌تکرار با سون خوشمزه‌تره:

ماست خیار
ماست سون پرچرب