این قصه تو رو یاد چه لحظهای انداخت؟
کلاس سوم ابتدایی بودم. پدر و مادرم قبل اینکه برن سر کار، منو رسوندن خونه مادربزرگم. من بهش میگفتم ننه. اون روز برف خیلی زیادی اومده بود و هوا هم خیلی سرد بود. من تایم عصر بودم. ظهر رفتم مدرسه، ساعت دوم یه دفعه در کلاسمون رو زدن، مثل بقیه بچه ها، از وسط نیمکت سرک کشیدم ببینم کیه، ننه بود! ننه ی من :) با معلممون حرف زد و یه چیزی بهش داد، نگام کرد و رفت. خانم معلم با لبخند اومد سمتم؛ سهرابی اینو مادربزرگت آورده؛ گفت یادت رفته با خودت تغذیه بیاری. بازش کردم. نون و پنیر بود. با همون پنیرهای خوشمزه ای که خودش درست میکرد. خانم معلم گفت: حتماً خیلی دوست داره که تو این برف اومده مدرسه، برات تغذیه بیاره. آره، دوستم داشت، هممون رو خیییلی دوست داشت... و فقط قلب های پاک و پر از مهر هستند که همچین لحظه های قشنگ و به یاد موندنی ای رو میسازن. و فقط عشقه که میتونه یک نون و پنیر ساده رو به دوست داشتنی ترین غذای دنیا تبدیل کنه ❤️
مواد لازم:
نان تازه به مقدار لازم پنیر به مقدار لازم عشق به مقدار فراوان
طرز تهیه:
مقداری پنیر تازه و خوشمزه ای که توسط یه فرد ″ماهر″ و ″با مهر″ درست باشه رو روی نان می گذارید و با پهنای کارد، صافش میکنید. نون رو لوله میکنید و با لبخند نوش جان می کنید 😊.
کی بهت یاد داده؟
مادربزرگم
این قصه رو به چه کسی تقدیم میکنی؟
به مادربزرگم که سه ماهه از پیشمون رفته