Skip to main content

آش رشته

نویسنده: نیکا

این قصه تو رو یاد چه لحظه‌ای انداخت؟

پنجشنبه‌ها برای ما چیزی بیشتر از یک روز بود؛ فرصتی برای با هم بودن، برای قدردانی از نعمت‌های ساده زندگی، و برای چشیدن طعم بی‌بدیل خانواده. هر لقمه‌ای از آش رشته، پر بود از عشق، خاطره و امید.

مواد لازم:

پنجشنبه.خونه مامابزرگ.

طرز تهیه:

پنجشنبه‌ها، حال و هوای دیگری داشتند. از همان صبح، عطر خوش سبزی‌های تازه که مادر بزرگ زودتر از همه به بازار رفته بود و خریده بود، توی آشپزخانه می‌پیچید. آشپزخانه مادربزرگ یک دنیای کوچک بود؛ پر از قابلمه‌های مسی، قاشق‌های چوبی و بوهای آشنا. همه ما پنجشنبه‌ها آنجا جمع می‌شدیم؛ جایی که آش رشته، نه فقط یک غذا، بلکه یک بهانه برای دور هم بودن بود.

مادربزرگ همیشه می‌گفت آش رشته بدون دعا مزه ندارد. سبزی‌ها را با دقت خرد می‌کرد، لوبیاها را از شب قبل خیس می‌کرد و نخودها را در قابلمه‌ای جدا می‌پخت. ما هم هرکدام کاری داشتیم. یکی پیازها را سرخ می‌کرد تا حسابی طلایی شوند، یکی رشته‌ها را آماده می‌کرد، و دیگری با خنده‌های ریز، نعنا داغ درست می‌کرد.

وقتی آش به قل‌قل افتاد، مادربزرگ با همان مهربانی همیشگی‌اش دست‌هایش را بالا برد و دعای خیر برای همه کرد. همیشه می‌گفت: «این آش، طعم عشق و برکت داره. هرکی بخوره، دلش گرم می‌شه.»

ظهر که می‌شد، سفره‌ی بلند و رنگارنگی وسط حیاط پهن می‌کردیم. بوی آش رشته تمام کوچه را پر می‌کرد و بچه‌های کوچک‌تر با هیجان دور سفره می‌دویدند. کاسه‌های آش پر از کشک و پیازداغ، با نعنا داغ خوش‌رنگ، جلوی هرکسی گذاشته می‌شد.

صدای خنده و شوخی‌هایمان در حیاط می‌پیچید. بزرگ‌ترها خاطرات گذشته را تعریف می‌کردند و بچه‌ها هم نقشه‌های شیطنت‌آمیز خودشان را می‌کشیدند. اما چیزی که همه را دور هم نگه می‌داشت، طعم گرم و بی‌نظیر آن آش رشته بود که با دست‌های مادربزرگ، از دل‌وجان پخته شده بود.

پنجشنبه‌ها برای ما چیزی بیشتر از یک روز بود؛ فرصتی برای با هم بودن، برای قدردانی از نعمت‌های ساده زندگی، و برای چشیدن طعم بی‌بدیل خانواده. هر لقمه‌ای از آش رشته، پر بود از عشق، خاطره و امید.

کی بهت یاد داده؟

مامان

این قصه رو به چه کسی تقدیم می‌کنی؟

مامان بزرگ