این قصه تو رو یاد چه لحظهای انداخت؟
مدتی بود که با مادر بزرگم زندگی میکردم خودم خواستم بدون اجبار یه اتاق برای خودم درست کرده بودم روزهای پر تب و تاب جوونی را پیش مادر بزرگ سپری میکردم خونه مادر بزرگ بود که یاد گرفتم چطوری غذا درست کنم مادر بزرگ پا درد داشت از کل خونه بزرگش به گوشه حال سهمش بود یه مبل راحتی تخت خوابی داشت که هدیه پسرش بود با یه واکر نقره ایی که وسیله نقلیه اش بود برای دور دور کردن تو خونه اگه اون نبود به کل گشت و گذاری نداشت همیشه روی مبل میشست و میگفت نهار چی میخوری منم با کلی من من کردن یه پیشنهادی میدادم آخرش میگفت برو از یخچال این و اونو در بیار تا درست کنم وقتی این حرف رو میزد واکر یه کوچولو هول میداد که ازش دورشه بعد دیگه من توی آشپز خونه فقط صداشو میشنیدم که میگفت مرغ بشور پیاز داغ درست کن حال تفت بده و و و خلاصه همه رو از روی دستور پخت مادر بزرگ درست میکردم و آماده که میشد واکر نزدیک مادر بزرگ میشد یه دستی به واکر میگرفت و بلند میشد آروم آروم سمت دیگ و در آخر یه همی میزد عجب چیزی درست کردم بعدم میگفت دود از کنده بلند میشه بببن چه رنگی داره هنوزم میتونم آشپزی کنم این حرف مهر تاییدی بود برای من درسته همه کارها رو کردم و بنام مادر بزرگ شد اما پیش خودم میگفتم اگه بد بود نمیگفت خودم درست کردم اینجوری بود که به غذای جدید یاد میگرفتم ... بگذریم الان میخوام آش روز برفی بگم زمستون که میشد واکر مادر بزرگ بیشتر از همیشه طور خونه گردی میزاشت رد چرخ روی فرش از مبل تا پنجره جا می انداخت اونم بخاطر اینکه بدونه برف هست یا نه تا بره آش برفی درست کنه وقتی هم نا امید از اومدن برف میشد میگفت وای آتنا پا شو بیا ببین چه برفی زده اینقدر با ذوق میگفت که من دو متر میپریدم تا برسم پشت پنجره و برف و ببینم هر بار که صدام میزد گول میخوردم می اومدم آخری ها بخاطر شکسته نشدن دلش بلند میشدم بهش گفتم چرا اینقدر منتظر برفی گفت میخوام برات آش برفی درست کنم مادر بزرگ مریض شد دکتر ها بهش گفته بودن ۷ ماه بیشتر زنده نمی مونه سرطان گرفته بود گفتن معده اش زخم های داره که تبدیل به سرطان شده باهاش مدارا کنید تا روزهای خوبی سپری کنه همش مقصر اون مبل بود که شده بود جهان کوچک مادر بزرگ اگه اون مبل نبود معده اونم از بیتحرکی زخم نمیشد دعا دعا میکردم زمستون قبل مرگ مادر بزرگ برف بیاد تا برام آش برفی درست کنه دیگه کار من شده بود اون زمستون برم کنار پنجره و منتظر برف باشم حتی نماز حاجتم خوندم ... سامانه بارشی برف وارد کشور میشود اتاق های زیادی شاهد اولین برف زمستانی میشوند ... اون شب تا صبح لب پنجره بودم اولین دونه برف که بارید رفتم سمت مادر بزرگ گفتم بیا ببین چه برفی اومده پرده رو زدم کنار دونه دونه های برف برق انداخت تو چشم های کم سوی مادر بزرگ بهش گفتم دور روز نخود و لوبیا با عدس خیسوندم درسته اینا رو میخواد با صدای نحیف گفت آره عزیزم بهش گفتم دیگه چی میخواد گفت بلغور جو با گندوم رفتم تو آشپز خونه دیگه واکر هول داده نمیشد چون جونی برام هول نبود اون روز اولین اشک غم تجربه کردم صداشم بلند نمیشد آروم رفتم بغل دستش گفتم باید چکار کنم گفت پیاز داغ بزار حبوبات بریز توش یکمم برنج ولش کن بزار بپزه یه سه ساعتی رو گاز قل میخورد و بو پخش میکرد منم کنار مادر بزرگ به دونه های برف نگاه میکردم آش که آماده شد گفت باید زیر آش نون بزاری و آش بریزی روی نون این کارو کردم آوردم براش خیلی خوشش اومد اما فقط میتونست ۳ قاشق بخوره آخرش بهش گفتم عجب آشی درست کردی مامان بزرگ واقعا دود از کنده بلند میشه دیدم زد زیر خنده و از گوشه چشمم قطر قطره اشک اومد مادر بزرگ اونشب تو شب برفی بعد از خوردن آخرین آرزوش توی جهان مبلی خودش چشماش بست سال هاس میگم شاید اگه برف نمی اومد زنده بود بعد میگم اگه با غم نیومدن برف میمرد چی .......
مواد لازم:
عدس ، لوبیا قرمز ، بلغور جو ، برنج گندم ادویه زرد چوبه نمک فلفل،
طرز تهیه:
خیلی ساده با کمی عشق و سرزندگی همه رو مبزاریم با هم بپزه
کی بهت یاد داده؟
مادر بزرگ
این قصه رو به چه کسی تقدیم میکنی؟
به تمام مادر بزرگ های دنیا