Skip to main content

قورمه سبزی

نویسنده: عصمت گرجی

این قصه تو رو یاد چه لحظه‌ای انداخت؟

قدر لحظات عمر و زندگی و بدونیم گاهی سرنوشت بدون اینکه بخواهیم مسیر زندگیمون و تغییر میدن

مواد لازم:

گوشت و لوبیا وسبزی قورمه و لیمو عمانی و ادویه وآب

طرز تهیه:

یادش بخیر وقتی 15 سالم بود امتحان داشتم و باید حسابی تاریخ میخوندم پدر مرحومم و مادرم رفته بودن خرید و من همراهشون نرفته بودم چون باید درس میخوندم و با خواهر کوچیکم تو خونه موندم از قضا.. یه ساعت بعد از رفتن پدرومادرم مهمان سرزده اومد و منیکه چقدر معذب بودم از آشنایان پدری بودن با اینکه با زبان بی زبانی گفته بودم که معلوم نیست خانواده کی بر گردن این مهمونا مصرانه موندن من بیچاره یه دستم کتاب یه دستم پذیرایی و… از اونور هم آبمون قطع بود و کلی فشار روم بود نه میتونستم درس بخونم نه میتونستم بی تفاوت باشم برای مهمون 🥺 اون موقع ما تلفن خونمون هنوز وصل نشده بود و موبایلی در کار نبود برای اطلاع به خانواده.. خلاصه نگم براتون که چه شبی شد به غروب که نزدیک شدیم دیدم زشته شب برن بدون شام و منی که تا اون روز غذا برای مهمان درست نکرده بود مجبور شدم تو دیگ یه قورمه سبزی خوشمزه درست کنم خلاصه یه سفره رنگین و عالی مهیا شد ساعت 9 شب مجبور شدم در نبود خانواده سفره شام و با کمک خواهرم که اونموقع 11 ساله بود بندازم جالبه که این مهمونای عجیب نگفتن بزار خانوادت بیان یا نگفتن که ما شام نمیمونیم و… خلاصه سر شام خانواده ام برگشتن و تعجب کردن که من میزبان بودم و مهمونداری کردم و مادرم اصلا باورش نمیشد که من تمام این کارها رو بدون کمک و تجربه و حتی آب انجام دادم فکر کرد غذا از بیرون گرفتم… خلاصه این خانواده بی فکر بدون اینکه احساس مسئولیت کنن بگن این بچه امتحان داره و…. بالاخره اون شب هم به اتمام رسید و تشریف بردن در حالیکه من مونده بودم و یه کتاب که چند جای اون با روغن قورمه سبزی لک شده بود و کتابی که خونده نشده بود و حسرت من که ای کاش لا اقل با خانواده بیرون رفته بودم .. فردای اون روز کاشف به عمل اومد که خانم خونه من رو برای برادرشون پسندیدن و خواستگاری کردن 😡 ومن به همراه خانوادم به قدری از این حرکت آنها شوکه و ناراحت شدیم که حد نداشت با اینکه پدرم خیلی قاطع جواب منفی دادن و گفتن دخترم قصد تحصیل داره و بچس و…. تا چند روز باز میومدن منزلمون و میرفتن و من در تمام این روزها خودم و از دیدشون پنهون میکردم خلاصه از شرشون خلاص شدم و به نوعی آنها با پاسخ منفی ما بهشون برخورده بود سالها از اون روز میگذره و قسمت من شخص دیگری شد و با همکارم ازدواج کردم و در حال حاضر دخترم دانشجوی پزشکی دانشگاه تهرانه
وقتی خودم و با دخترم مقایسه میکنم میبینم واقعا بچه های قدیم کاری تر و زبل تر بودن و تو کار خانه داری خبره تربودن و این خاطره رو چند باری برای دخترم با آب و تاب تعریف کردم یادش بخیر 🙏🏼

کی بهت یاد داده؟

مادرم

این قصه رو به چه کسی تقدیم می‌کنی؟

پدرمرحومم که بسیار فهمیده و باشعور بود

این لحظه‌ی بی‌تکرار با سون خوشمزه‌تره:

ماست خیار
ماست سون پرچرب