این قصه تو رو یاد چه لحظهای انداخت؟
لحظه ای که شام می آوردم، پدرم تشویقم میکرد ، محبت میکرد. بعدش سریال تماشا میکردیم ،
مواد لازم:
گوشت چرخکرده، جعفری و سبزی محلی بادرنجبویه(بارانبو ). تخم مرغ، پیاز رنده شده . نمک و فلفل . روغن .
طرز تهیه:
همه چیز از یک روز تابستانی شروع شد . مادرم رفته بود تهران و دیدن خواهرم . من ۱۵ساله بودم برای پدر و برادرهایم غذا می پختم. گفتم خب برای شام امشب ترش شامی درست کنم . خانه ما در گیلان و وسط شالیزار بود. با یک سبد و چاقو رفتم توی باغ و جعفری و سبزی بی نهایت معطر بارانبو را چیدم ، سر حوض کنار باغ سبزی ها رو شستم . از داخل لانه مرغ ها دوتا تخم مرغ برداشتم و رفتم روی ایوان، شبیه مادرم اول توی ظرف سفالی به نام نمیار، سبزی ها رو خرد کردم و بعد با سنگ و کمی نمک سبزی ها رو له کردم تا قشنگ حالت آسیاب شده بشه .گوشت چرخکرده رو اضافه کردم توی همون ظرف ورز دادم. یدونه پیاز رنده کردم و آبش گرفتم و اضافه کردم با همون دوتا تخم مرغ محلی و نمک و فلفل. یه مایع شامی نه شل نه سفت به دست اومد، ماهیتابه رو روی چراغ خوراک پزی که کنار ایوان بود گذاشتم تا خوب داغ بشه و روغن که داغ شد یدونه یدونه شامی ها رو گردالی کردم و سرخ کردم. وقتی کارم تموم شد توی همون تابه رب تفت دادم و یک استکان آبغوره ریختم و یک لیوان آب . وقتی جوش آمد شامی ها رو چیدم توی این سس خوشمزه. کنارش سیب زمینی سرخ کردم و یه قابلمه برنج کته کردم که حاصل دسترنج پدرم بود ، خوش عطر و خوشمزه. روی ایوان، چشم انداز شالیزار . عصر قشنگ تابستان . و بوی خوش غذا و چشم انتظار برادرهام که از شنا برگردن. و پدرم که بارها ازم تعریف و تشکر میکرد.
کی بهت یاد داده؟
مادرم
این قصه رو به چه کسی تقدیم میکنی؟
پدر مرحومم
این لحظهی بیتکرار با سون خوشمزهتره:

