این قصه تو رو یاد چه لحظهای انداخت؟
هنوز15ساله نشده بودم.یک روز سرد اواسط زمستان بود که بعد مدرسه تصمیم گرفتم برم خونه پدربزرگ و بهش سر بزنم زنگ در رو زدم و در رو برام باز کرد خونه گرم بود دیدم پدر بزرگ با همون لبخند قشنگ و چشمای سبز دریایی ش روی توشکچه ش نشسته و تسبیح به دست به من نگاه میکنه شیوا: سلام اسد بابا خوبی؟ نزدیک رفتم و دستای لاغرشو گرفتم و صورت استخوانی ش رو بوسیدم اسدبابا: سلام شیوا خانم خوش آمدی شیوا:مرسی اسد بابا میشه به مامانم زنگ بزنم بگم اینجام؟ اسدبابا:اره بزن به طرف تلفن رفتم که روی اپن آشپزخانه بود تلفن کردم و به مامانم اطلاع دادم که اونجام و بعد از نهار برمیگردم. اسدبابا ازم خواست تا چای بریزم رفتم داخل آشپزخانه و دیدم اسدبابا یه تیکه ماهی شوریده رو داخل آب گذاشته تا شوریش بره و برای ناهار درست کنه از وقتی که مادر بزرگ فوت کرده بود خودش آشپزی میکرد و کار های خونه رو انجام میداد. داشتم چای میریختم که فکری به سرم زد تا امروزمن براش آشپزی کنم. چای رو بدم وکنارش نشستم بهش گفتم:اسدبابا ماست دارید؟ گفت:داریم میخوای چیکار؟! گفتم:میخوام برات کال جوش درست کنم اجازه میدید؟ اسدبابا:اره منم خیلی دوستدارم تا چای تموم شد استکان هارو بردم آشپز خونه و دست به کار شدم. من عاشق آشپزی بودم ولی مامان اجازه نمیداد این کار رو بکنم اما من از هر فرصتی استفاده میکردم و تا تو خونه تنها میشدم شروع به آشپزی میکردم البته هیچ وقت نتیجه ای جز خرابکاری نداشت از آشپزخونه با اسدبابا حرف میزدیم راجع به غذا مدرسه خیلی حس خوبی داشتم. حین آشپزی دیدم که کال جوش رنگ کال جوشای مادربزرگ نیست پس حسابی توش رو پر زد چوبه کردم کال جوش آماده شد با کمک هم سفره رو انداختیم و چیدیم قاشق اول که خوردم فهمیدم باز گند زدم آنقدر توش زردچوبه زده بودم که به تلخی میزد اما اسدبابا با لذت میخورد و تعریف میکرد که خیلی خوشمزه س به هر زحمتی بود باقی غذامو خوردم و سفره رو جمع و جور کردم و رفتم خونه از اون به بعد هرکس از فامیل ها من رو میدید میگفت اسدبابا میگه شیوا خیلی دستپختش خوبه اما من از خجالت نمیتونستم برم خونه شون فکر میکردم بخاطر دلخوشی من اینطور میگه . یک ماه و نیم از این ماجرا میگذشت روز تولدم بود و شب مهمون داشتیم مامانم داشت میرفت پیش اسدبابا ازم پرسید که نمیای؟ منم گفتم نه کار دارم وقتی برگشت بهم گفت اسدبابا گفت چرا شیوا رو نیاوردی دلم براش تنگ شده منم گفتم که فردا خودم میرم خونه شون اما زندگی خیلی بی رحم بعدازظهر اون روز اسدبابا پاس از پله لیز میخوره و بر اثر ضربه مغزی از دنیا میره دقیقا شب تولد من حالا دیگه یاد گرفتم چقدر باید زدچوبه توی کال جوش بریزم اما هروقت درستش میکنم هر قاشقش رو همراه با بغضم قورت میدم هر شب تولد غم زیادی دارم برای ندیدنش همیشه با خودم فکر می کنم شاید اگر من اون روز به دیدنش میرفتم از خونه بیرون نمیرفت و اون اتفاق براش نمی افتاد...
مواد لازم:
ماست سه لیوان آب دو لیوان نمک و زردچوبه به میزان لازم روغن 4قاشق غذاخوری پیاز درشت یک عدد آرد یک قاشق غذاخوری
طرز تهیه:
پیاز هارو خلالی خورد میکنیم و داخل قابلمه با روغن سرخش میکنیم و بهش نمک و زردچوبه و آرد رو اضافه میکنیم و اجازه میدهیم تا آرد کمی تفت بخورد.زیر اجاق گاز رو خاموش میکنیم در ظرفی جدا از ماست و آب دوغ یک دست درست میکنیم به مواد اضافه میکنیم و تا زمانی که کال جوش مون جوش بیاد باید همش بزنیم وگرنه خراب میشود .
10 دقیقه پس از جوشیدن کال جوش مون آمادس
کی بهت یاد داده؟
مادر بزرگ
این قصه رو به چه کسی تقدیم میکنی؟
اسد بابا