این قصه تو رو یاد چه لحظهای انداخت؟
غروب پنجشنبه بود خسته از کار به خانه برگشتم دیدم همسرم هنوز از سر کار نیامده بهش زنگ زدم گفتن که دیر به خانه میرسم و و امشب نوه و فرزندانم مهمان ما هستند اگه امکانش هست امشب شام را خودت درست کن بهش گفتم چی درست کنم هرچی خودت دلت میخواد درست کن ناگهان فکری به نظرم رسید که این غذا را برایشان آماده کنم بعد از درست کردن غذا زنگ خانه به صدا درآمد نوه و فرزندانم از راه رسیدند و من در را باز کردم و پشت در قایم شدم نوهام آمد مرا پیدا کرد اون شب خیلی زیبا بود آنقدر زیبا که نفهمیدم چطور صبح شد نوهام سوئیچ ماشینم را در کمد قایم میکرد و بهم میگفت بابا بزرگ برو پیداش کن یا اینکه داخل کمد لباس قایم میشد که برم اون را پیدا کنم و بعد از کمی بازی سفره پهن کردیم به غذای مورد علاقهشان را که من درست کرده بودم نوش جان کردند و کلی ازم تشکر کردند که خیلی خوشمزه است
مواد لازم:
ماست سون 200 گرم پیاز یک کیلو و رب گوجه بهمراه روغن نمک و ادویه جات مثل فلفل نمک و زرد چوبه
طرز تهیه:
ابتدا مرغ را بعد شستشو داخل قابلمه می ریزی وماست رو بهمراه آب بهش اضافه می کنی میزاری بجوشه سپس پیازرا بصورت نگینی خورد میکنی بعد ادویه جات رو بهش اضافه میکنی تا پیازسرخ بشه بصورت طلایی دربیاد. بعد گوشت مرغ رو بهش اضافه میکنی سپس رب گوجه بهش اضافه میکنی.
کی بهت یاد داده؟
همسرم
این قصه رو به چه کسی تقدیم میکنی؟
همسرم
این لحظهی بیتکرار با سون خوشمزهتره:
