این قصه تو رو یاد چه لحظهای انداخت؟
پسر من ۶ ماهه به دنیا اومد ، یک ماه توی بیمارستان توی تهران بستری بود ، من هم توی بیمارستان پیشش بودم، کل شبانه روز بالای سرش بیدار بودم .. یک روز که خسته و ناامید توی بیمارستان نشسته بودم همسرم از شهرستان اومد و منو برد توی خیابونای تهران گشتیم و رفتین قهوه خونه آذری توی راه آهن🥰 .. دیزی با نون سنگک و ریحون و ترشی😍 ... هنوز مزه اش رو یادمه... خیلی خوشمزه بود 😋.. جون تازه ای گرفتم و دوباره رفتم پیش پسرم تا ازش مراقبت کنم ❤️
مواد لازم:
گوشت، پیاز، نخود و لوبیا، رب گوجه، نمک و فلفل و زردچوبه
طرز تهیه:
راحت ترین و خوشمزه ترین غذای دنیا 🥰 همه مواد رو با هم توی ظرف گلی یا سنگی میریزیم و میزاریم روی گاز تا خووووووب بپزه و جا بیفته.. خوراک ظهرای جمعه . خونه ی مادربزرگ .. کل خونواده دور سفره نشستن… سبزی و ترشی و سنگک تازه ، دوغ محلی روی سفره اس… مامان بزرگ آببگوشت رو میریزه تو کاسه های گلی .. آخ آخ نگم برات که چقدر خوشمزه اس😋 دهنم آب افتاد 🤭البته خاطره ی من از دیزی که توی قهوه خونه آذری راه آهن تهران خوردم 😍
کی بهت یاد داده؟
تو قهوه خونه خوردم 😍
این قصه رو به چه کسی تقدیم میکنی؟
پسر عزیزم که اون روز همراهم نبود و توی بیمارستان بستری بود، همسر وفادارم که تو همه سختی ها کنارم بود 😍