این قصه تو رو یاد چه لحظهای انداخت؟
دوران خوش کودکی
مواد لازم:
سیب زمینی تازه باغ پدر بزرگ، تخم مرغ مرغدونی مادربزرگ، کره گاو خالدار
طرز تهیه:
هر وقت میرفتیم باغ پدربزرگ ، بهترین قسمتش ،بعداز ظهر بعد از ناهار بود که ما می ر فتیم و با اجازه پدر بزرگ سیب زمینی های تازه رو از زیر خاکی که بوی نم میداد بیرون می آوردیم ،چه عالمی داشتیم ! و بعد برای کوره ای که پدر بزرگ با خاک توی باغ درست میکرد هیزم های کوچک جمع میکردیم ، پدر بزرگ یه چاله کنده بود و هیزمها رو درونش میذاشت و بعد یه تپه گلی روش درست میکرد و هیزمها رو روشن میکرد ، وقتی ذغال حاظر میشد سیب زمینی ها رو با سلیقه میچید توی کوره و درش رو با گل میبست و بعد یکی دو ساعت انتظار شیرین پیچیده توی هوا، نوبت خراب کردن کوره میرسید تا سیب زمینی های که بوی هیزمی پختش تو هوا می پیچید ، از کوره می اومد بیرون ، توی هوای دلچسب عصر و بوی سیب زمینی هیزمی و بعد روی همون خاک داغ تخم مرغهایی پخته میشد که از مرغدونی مادربزرگ آورده بودیم و بعد از کمی صبر و حوصله ما بچه ها که دیگه توان تحملمون تموم شده بود موقع خوردن میرسید
بوی نون مادربزرگ که یکی یکی از تنورش در میومد ، دیوانه کننده بود و ما دیگه دست و دلمون میلرزید ،توی کاسه لعابی آبی رنگ، تخم مرغهای پخته شده ،بارنگ زرد و سفید با سیبزمینی تنوری و کره ای که از شیر خانم گاو خال خالی درست شده بود توی کاسه که لهمیشد و قاطی میشد، عطر بهشت اش، با صدای جیغ و شادی بچه ها و لقمه هایی با نون تازه و داغ، یادگاری مانده تا ابد در ذهنم.
که هنوز طعم و مزه اش همچنان در خاطره ام مانده ، یاد اون روزهای قشنگ کودکی بخیر.
کی بهت یاد داده؟
پدربزگ
این قصه رو به چه کسی تقدیم میکنی؟
به تمام مادربزرگها و پدربزرگها و همه کودکانی که الان خودشون پدر و مادر هستند
این لحظهی بیتکرار با سون خوشمزهتره:

