Skip to main content

بلال آتیشی…

نویسنده: زینب

این قصه تو رو یاد چه لحظه‌ای انداخت؟

سرمایی که بطن خاکی انسان را از هم میدرد؛اما وجود پر از خالی آنان؛با همدلی سرما را گرمی می دهد...همراه با یکدیگر؛با خوشی به جان جاری می کنند ذرت های پخته را و امید مرده زنده میکنند؛هرچند ندانند که این؛آخرین باریست که امید با خوردن اندکی غذا کنار هم؛زنده می شود و پس از آن،آغوش گرم جای خویش را به آغوشی سرد و بی رحم میدهد...همین غذاهای دور هم به ما جان میدهد:)

مواد لازم:

بلال+هیزم+زغال+فندک+آب+نمک

طرز تهیه:

در سوز و سرمای هوا؛آتش را همدم گرما ده کنید…بر وجود خالی از عارش؛بلال را جاری کنید.اندکی چرخ زدن بر آن واجب کنید؛نمک را؛در آغوش آب حل کنید و بلالی را که رنگ زرد خامی اش اینک خردلی با اندکی سوختگی از زخم روزگار شده است؛در جمع دوستانه ی آنان وارد کنید.

کی بهت یاد داده؟

از بابام:)

این قصه رو به چه کسی تقدیم می‌کنی؟

به آنکس؛که این آخرین همدم روزگار ما شد و پس؛خاک‌‌...:)