این قصه تو رو یاد چه لحظهای انداخت؟
یاد بچگی وصفای اون روزا یلدا دورهمیا
مواد لازم:
گوشت پیاز لپه رب گوجه فرنگی لیمو عمانی سیب زمینی خلالی سرخ شده
طرز تهیه:
یه روزی مشغول نوشتن مشق شب بودم ( شب بود ماه پشت ابر بود) حتما همتون این درس فارسی یادتون هست که برای من اینه کابوس بود خیلی طولانی بود وهرچی می نوشتی تمام نمیشد البته بماند که من چپ دست بودم ولی به لطف معلم وخانواده نمی ذاشتن که با دست چپ بنویسم و با اجبار باید با دست راست می نوشتم وهمین دوران کودکی و دبستان را برای من عذاب آور کرده بود. مادر ساعت ۲ بود که رفت خونه مادربزرگ و به من گفت که آبگوشت بار بزار و تنها غذای بود که به عهده من میذاشت مشغول نوشتن مشقم بودم و فراموش کردم که چکار کنم. یادم نمی آمد فقط سیب زمینی رو یاد بود با خودم حدس زدم قیمه است دست بکار شدم قدم به گازم نمیرسید. درست چهار پایه کوچک گداشتم زیر پام یاعلی هرچی که تو قیمه یادم بود بعد از پیاز داغ ریختم تو قابلمه سیب زمینی با بدبختی کج وکوله خرد کردم. سرخ کردم برنجم گذاشتم نمی دونستم چقد آب بریزم. کم کم آب اضافه میکردم یه وقت خراب نشه با کلی روغن حسابی چرب و چیلی شده بود. زود بود برای تهیه برنج مادرم که برگشت تعجب کرده بود وهم ترسیده بود که برام اتفاق بدی نیفتاد. دیگه اون شب شام خیلی زود خوردیم چون غذای من زود آماده شده بود و پدرم انقدر اون شب از دستپختم تعریف کرده بود ذوق کرده بود که نگو وهدیه برام خرید هر وقت قیمه درست می کنم یاد پدرم می افتم و قیمه من بوی پدرم رو میده دلتنگتم پدر.
کی بهت یاد داده؟
خودم
این قصه رو به چه کسی تقدیم میکنی؟
پدرم
این لحظهی بیتکرار با سون خوشمزهتره: