این قصه تو رو یاد چه لحظهای انداخت؟
خونه بچه گیام و مادربزرگم که بهش میگفتیم بی بی
مواد لازم:
ماکارونی یک بسته،گوشت چرخ کرده،پیاز ،رب ،روغن و ادویه
طرز تهیه:
دقیقا یادم نیست ۹ سالم بود یا ده سال،مامان و بابام هر سال آبان که میشد فصل برداشت گل زعفرون میرفتن قائنات.ما بچه ها که موقع درس و مدرسه بود رو نمیشد ببرن،واسه همین ما مشهد تنها می موندیم،داداش بزرگم دبیرستان میرفت من و دوتا داداش دیگم کوچیکتر بودیم،من از همه کوچیکتر بودم.یک سال قرار شد بی بی بیاد خونمون و بهمون کمک کنه تا کار برداشت زعفرون تموم بشه و مامان و بابا برگردن مشهد،یادش بخیر خیلی دلم ماکارونی میخواست،به بی بی گفتم میشه ماکارونی بپزیم؟اونم گفت آره،میخوای من بهت بگم تو بپزی؟منم از خدا خواسته گفتم:آره بی بی خیلی هم دوست دارم آشپزی بلد بشم.مواد لازم رو یکی یکی گفت و با هم آماده شون کردیم،خیلی قدم بلند نبود و به گاز مسلط نبودم چهارپایه گذاشتم زیر پام و ماکارونی های شکسته شده رو یهو ریختم توی آب جوش،خدا رو شکر اتفاق بدی نیوفتاد،اما خودم خیلی ترسیدم که آب جوش بپاشه روی صورتم.یه کوچولو که ماکارونیا جوشید بعضی هاشون چسبیده بودن به هم چون من که بلد نبودم و بی بی هم سعی میکرد فقط راهنمایی کنه و بذاره خودم انجام بدم.موقع آبکش کردن کمکم کرد،ولی گفت بقیه شو خودت انجام بده.هر جوری بود ماکارونی رو دم گذاشتیم و منتظر شدیم آماده بشه،نیم ساعت گذشت در قابلمه رو با هم باز کردیم و با داداشام سفره رو چیدیم،بی بی وقتی داشت ماکارونی رو می کشید فقط از دستپخت من تعریف میکرد،اما اصلا شبیه ماکارونیای مامان نبود،بعضی هاش چسبیده بودن به هم،بعضی هاش پر رب و مواد بودن،بعضی هاشم بی رنگ بودن،بی بی برای همه ماکارونی کشید و شروع کردیم به خوردن،امت مزه ش خوب بود و داداشام خیلی تشکر کردن که آبجی کوچیکه براشون غذا پخته.این خاطره آشپزی هیچ وقت فراموشم نمیشه ،اولین باری که خودم آشپزی کردم و بی بی بهم کلی اعتماد به نفس داد که تو میتونی و از پسش بر میای.خدا رحمت کنه بی بی رو خیلی ساله که از پیش ما رفته و من خاطراتش رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
کی بهت یاد داده؟
بی بی جون
این قصه رو به چه کسی تقدیم میکنی؟
مادربزرگم که روحش شاد
این لحظهی بیتکرار با سون خوشمزهتره:
