این قصه تو رو یاد چه لحظهای انداخت؟
این قصه مرا یاد مادربزرگ انداخت؛ وقتی دیگ مسیاش را روی آتش میگذاشت و با صبوری، آبگوشت میپخت. یاد دستهای پینهبستهاش که هر حرکتشان، قصهای از مهر و زحمت بود. دور سفرهاش مینشستیم، و او با نگاهی مهربان، نان را برایمان ترید میکرد. غذایش نه فقط مزه داشت، بلکه بوی عشق و خاطره میداد. هر قاشقش، طعم کودکی و آرامش بود؛ گویی در آن لحظهها، دنیا امنترین جای ممکن بود.
مواد لازم:
برای ساختن آبگوشتی که دلها را گرم کند و روحها را نوازش، باید مواد لازم را نه از بازار، که از صندوقچه احساسات زندگی برداری: نخود و لوبیا، دانههای صبوری که در گذر زمان و جوش عشق، نرم میشوند و جان میگیرند. گوشت تازه، یادگاری از زمین و طبیعت، با طعمی از زحمت و برکتی از دسترنج. پیاز، اشکآور مهربان که با هر تکهاش، طعم عمیق زندگی را به یاد میآورد. سیبزمینی، فروتن و خاکی، که گرمای آتش را به طلای لطیف بدل میکند. رب گوجهفرنگی، سرخی عشق که دل دیگ را به تپیدن وا میدارد. ادویهجات، عطرهای هزاررنگ زندگی؛ نمک سخاوت، زردچوبه روشنایی، و فلفل حرارت دل. نان خشک، تکههایی از خاطرههای قدیمی، که در کاسهای پر از مهر، تازه میشوند. و در نهایت، یک دیگ مسی، که رازهای اجاق را به گوش آتش میسپارد و موسیقی جوشش را در خود نگه میدارد. اینها را با دستی از مهر و قلبی از شکیبایی کنار هم بگذار. دیگ را بر آتش خاطرهها بنه، و بگذار عطر این آبگوشت، نه فقط خانه، که دلها را پر کند.
طرز تهیه:
در روزگاران دیرین، آن هنگام که خورشید بر بام خشتپوش خانهها مینشست و نسیم، عطر نان تازه را به کوچهها میبرد، دیگی بر آتش میجوشید؛ دیگی که رازهای خوشطعم روزگار در آن پنهان بود: آبگوشت. این غذای ساده، اما پرمایه، داستانی از دل خاک و دستهای کارگر داشت.
هرچه در آن دیگ میجوشید، گویی آینهای بود از دل مردمان. نخودها، دانههای صبر بودند که زیر فشار گرما نرم میشدند. سیبزمینیها، خاکی فروتن که در دل آتش طلایی میشدند. گوشت، قوتی بود که از زمین و زحمت میآمد، و رب گوجه، سرخی عشق و مهر مادران را در خود داشت.
آبگوشت را با ملاقهای از چوب، آرام هم میزدند؛ همانگونه که زندگی را با حوصله میچرخاندند. در کنار این دیگ جوشان، بزرگترها حکایت میکردند از روزهایی که در کوچههای خاکی میدویدند، از عشقهای نخستین و از دستهایی که به مهر آرد را میزدند تا قرص نانی گرم فراهم آید.
وقتی دیگ آماده میشد، سفره پهن میکردند؛ سفری کوچک، اما پر از صمیمیت. بوی آبگوشت که در خانه میپیچید، گویی دلها را نیز نرم میکرد. ترید میکردند و هر تکه نان که در کاسه فرو میرفت، قصهای بود که در دلها نوشته میشد.
آبگوشت، نه فقط غذایی بود برای شکم، که مرهمی بود برای دلهای خسته؛ یادآور اینکه حتی سادهترین چیزها، اگر با مهر و همدلی فراهم آیند، میتوانند شاهکاری باشند از زندگی.
کی بهت یاد داده؟
مادربزرگ
این قصه رو به چه کسی تقدیم میکنی؟
این دیگ جوشان تقدیم میشود به آنهایی که میدانند مزه زندگی نه در تجمل، که در همدلی و گرمای نگاههاست. به عشقهایی که خاموش نشدهاند و به قصههایی که هرگز از یاد نمیروند